بـه عـقیدهٔ مـن، تنها دلیل معقول برای خواندن هر نوشتهای این است که از آن لذت میبریم یا انتظار داریم لذت بـبریم. البته لذت انواع مختلف احساس و وجوه آنرا دربرمیگیرد، ولی اعتقاد قطعی من در مورد خـواندن بر این است که انـسان فـقط آنچه را که دوست دارد باید بخواند؛ صرفاً به این علت که آنرا میپسندد. بدیهی است که غرضم خواندن و مطالعهٔ شخصی است. زمانی که موضوعات خاصی را مطالعه می&zwn ...
چگونه از خواندن لذت ببریم؟
بـه عـقیدهٔ مـن، تنها دلیل معقول برای خواندن هر نوشتهای این است که از آن لذت میبریم یا انتظار داریم لذت بـبریم. البته لذت انواع مختلف احساس و وجوه آنرا دربرمیگیرد، ولی اعتقاد قطعی من در مورد خـواندن بر این است که انـسان فـقط آنچه را که دوست دارد باید بخواند؛ صرفاً به این علت که آنرا میپسندد. بدیهی است که غرضم خواندن و مطالعهٔ شخصی است. زمانی که موضوعات خاصی را مطالعه میکنیم یا خود را برای امتحان آماده میسازیم، مسلماً مجبور به خواندن مطالب مختلف فراوانی هستیم که البته در شرایطی دیگر به عنوان مطلب خواندنی انتخابشان نمیکردیم.
ممکن است پافشاری در ایـن قـضیه که انسان فقط باید آنچه را دوست دارد بخواند کمی عجیب بنظر برسد. ولی مردم به دلایل عجیبوغریبی کتاب میخوانند. گروهی از مردم کتابی را میخوانند نه بدین سبب که از آن لذت میبرند، بلکه بدین قـصد کـه بتوانند بگویند آن کتاب را خواندهاند. میخواهند که در جریان باشند. ۹۹ درصد این افراد که با این انگیزهها دست به خواندن کتاب میزنند، سرسری از آن میگذرند، چه حقیقت امر فقط تـظاهر بـه خواندن است.
گروهی دیگر از مردم خود را بدین سبب به خواندن وامیدارند که میپندارند برایشان مفید است، و لذا خواندن به صورت یک وظیفه و نوعی ریاضت درمیآید. گاهی خود را مقید میکنند کـه در زمـانی مـعین صفحات معینی را بخوانند. حال اگـر ایـن کـتاب نوعی کتاب فنی باشد که به قصد گسترش اطلاعات خوانده شود، حرفی نیست. ولی اگر شعر و یا هریک از رشتههای دیگر ادبیات مـطرح بـاشد، ایـنگونه خواندن، وقت تلف کردن است. نباید یک کـتاب خـوب را بعنوان دارو تلقی کرد. این اهانت به کتاب حاکی از تلقی احمقانهٔ خود ماست. با این طرز خواندن، باید مطمئن بـود کـه آنـچه را کتاب میتوانسته در اختیارمان بگذارد از دست دادهایم. تنها زمانی میتوان از کـتاب ثمری گرفت که روح خوانندهٔ با روح کتاب یکی شود. کتاب مانند یک انسان زنده است، اگر قرار اسـت حـسن تـفاهمی بین آن دو باشد، باید با آن مانند یک رفیق برخورد کرد و بـا شـور و شوق آن را دوست داشت.
دلیل اینکه افراد در مدرسه کتاب میخوانند این است که میخواهند معلم خود را خشنود سـازند. مـعلم گـفته است که فلان و بهمان کتاب، کتاب خوبست و اگر کسی از آن لذت ببرد دلیل ذوق مـسلم اوسـت. بدین ترتیب تعدادی از دختران و پسران که مترصد هستند معلم را به تحسین وادارند کتاب را تهیه مـیکنند و مـیخوانند. یـکی دو نفر از آنان ممکن است از آن کتاب، بخاطر نفس کتاب، قلبا لذت ببرند و از معلم سپاسگزار باشند کـه از آن آگـاهشان ساخته است. ولی بسیاری دیگر آنرا از صمیم قلب دوست نخواهند داشت، یا خود را وامیدارند کـه آنـرا دوست بدارند، و این خود زیانهای فراوانی ببار میآورد. افرادی که نتوانستهاند کتاب را دوست بـدارند، در مـعرض دو خطر جدی قرار میگیرند:
الف- یا اندیشهٔ کتاب و کتاب خواندن را به دور میافکند و اگر فـرض کـنید کـتاب موردنظر دیوید کاپرفیلد باشد وادار میشوند که فکر خواندن داستانهای کلاسیک را از سر بدر کنند و یا از دیـکنز مـنزجر میشوند و جدّا عهد کنند که دیگر هرگز وقت خود را این سان تلف نـکنند.
ب- و یـا ایـنکه وجدان خود را در مقابل همه چیز دچار خطا و گناه میپندارند، زیرا احساس میکنند که آنچه را بـاید بـپسندند، نـمیپسندند و لابد در وجودشان نقصی است.
بیشک اینان کاملاً در اشتباهند و هیچگونه در وجودشان نیست. خـطا کـلاّ متوجه معلم است. ماجرا اینست که اینان قبل از آنکه آمادگی پیدا کنند بسوی کتابی رانده شـدهاند. ایـن بدان میماند که به کودکی خردسال غذای مناسب بزرگسالان را بدهیم. نتیجه چـیزی جـز سوء هاضمه، شکم درد شدید، و تنفر ریشهدار و هـمیشگی از آن نـوع غـذا نیست.
تازه من مطمئن نیستم که سـرنوشت آنـهایی که خود را وامیدارند تا از کتابی خوششان بیاید از این هم بهتر باشد. آنچه بـرای ایـنان پیش میآید واقعاً وحشتانگیز اسـت. وقـتی به این طـرز کـار و خـواندن عادت کردند، ذوق و سلیقهٔ شخصی آنان یـکباره مـیخشکد. نمیدانند خود به چه میاندیشند. احساسات واقعی و سلیقهٔ شخصی آنان کلاّ در زیـر فـشار این حس خفه میشود، و این هـمان نیرویی است که بـه آنان مـیگوید آنچه آقای فلان و خانم بـهمان به ـایشان سفارش کرده خوبست و البته که باید از آن خوششان بیاید.
این ماجرا برای تعداد زیـادی از زنـان و مردانی که با آنها آشـنایی دارم پیـش آمـده است. اینان نـمیدانند چـه چیز خوب است، فقط مـیدانند کـه چیزهایی قاعدتاً باید خوب باشد. نمیدانند چه چیز را میپسندند، فقط میدانند که چیزهایی را بـاید بـپسندند. اگر کتابی یا تصویری را به آنـان نـشان دهید، اگـر قـطعهای مـوسیقی بنوازید، یا صفحهای را روی گرامافون بگذارید، مشاهده میکنید که مذبوحانه تلاش میکنند تا اگر موسیقی است نوازنده را بشناسند، و اگـر کـتاب است شتابزده میخواهند نام مؤلف را بـبینند. زیـرا تـا بـرچسب آنـرا مشاهده نکنند، نـمیدانند کـه باید آنرا دوست بدارند یا خیر. چیزی را بدون برچسب به آنان بدهید، خواهید دید که کـمیتشان لنـگ اسـت. اینان از مدتها قبل قدرت قضاوت برحسب ارزشهای ذاتـی امـور را از دسـت دادهاند.
حـال میرسیم به مسألهای که بر سر آن جنجالهای شدید بپا شده است. آیا توصیه خواندن کتابهای معین مفید فایده است؟ نتیجهٔ حاصل از این قضیه چیست که معلم یا هر شـخص دیگری بگوید: باید فلان کتاب را خوانید؟ آیا این عمل، یک شخص عادی را وامیدارد که کتاب مزبور را بخواند یا اینکه حق انتخاب را از وی سلب میکند؟
پاسخ به این مسأله، در درجه اول، بسته به این ست که چه کسی تـوصیه کـرده، دوم اینکه به چه کسی توصیه شده است. این موضوعی نیست که بتوان آنرا تحت ضابطه و قانون درآورد. من هم هیچگونه ادعایی ندارم و صرفاً عقاید شخصیام را ابراز میدارم.
من تجربهٔ کـتابخوانی را از دوران کـودکی خود به خوبی بخاطر دارم. شما ممکن است شبیه من باشید یا نباشید، ولی اعتراف میکنم که در مقوله «خواندن»، من همیشه کمی با دیگران تفاوت داشـتهام. زمـانی که پسر بچه کوچکی بـودم، قـوزک پایم ضعیف بود و راه رفتن را خیلی به کندی و دیرتر، و در نتیجهٔ خواندن را خیلی زودتر از سایر کودکان آموختم. مادربزرگم کتابهای زیادی برایم میخواند، از قبیل داستان کودکان کـه هـمه پرهیزکارانه و اخلاقی بود. قـهرمان داسـتان و معلم خویش تا حدی باورنکردنی خوب بودند. پسرک بد به طرزی وحشتانگیز بد بود و بالاخره در فصل ما قبل آخر به نتیجهای اخلاقی میرسید. سپس به داستانهای دیگری رسیدم که از نظر لحـن اخـلاقی شبیه کتب قبلی بود ولی با نثری بهتر. رفته رفته بزرگتر که شدم و خواندنیهایم را خودم انتخاب کردم، با حرص و ولع به داستانهای خندهآور و داستانهای جنائی پلیس سبک رو آوردم. جوانان امروز نمیتوانند تصور کنند کـه چه دوره عجیبی بود دورهٔ کتابهای جنایی، عصر طلایی داستانهای تکاندهنده بود و من تمام آنها را خواندهام، و هنوز هم بـعضی از آنها را در کتابدان خود دارم. البته تعدادشان کم است ولی مثل گنجینهای آنها را حـفاظت مـیکنم.
هـنگامی که در راه مدرسه و در قطار، این داستانها را میخواندم، مردمی که مرا در حال خواندن آنها میدیدند سری تکان میدادند و مـیغریدند کـه چطور والدینم اجازهٔ خواندن آنها را به من میدهند. ولی پدرم از نوعی خوشبینی و سازش بـرخوردار بـود. بـا نظری خردمندانه و با چشمپوشی از آن میگذشت. او عقیده داشت اگر رگ داشته باشم، از این نوع داستانها به سوی انـواع بهترش تغییر جهت خواهم داد، در غیر این صورت مهم نیست چه بخوانم، زیرا احمقی بـیش نیستم.
بعلاوه، او معتقد بـود کـه اگر مرا از خواندن این داستانها منع کند، برای خواندن آنها بیشتر ولع نشان خواهم داد، زیرا آن وقت آن داستانها حلاوت آثار ممنوعه را خواهند یافت. و در این قضیه حق با او بود، زیرا یکبار مادر و مـادربزرگم از دیدن تصویر ترسناکی روی جلد یکی از کتابهای کلود دیووال، وحشتزده شدند و به من تکلیف کردند تا آنرا پاره کنم. من نتوانستم خود را به این کار راضی کنم، لذا آنرا زیر یکی از تختههای شلوول خانهٔ یـیلاقی مـادربزرگ پنهان کردم. این کتاب دو سه سال آنجا بود و تعداد زیادی کتاب مخفی و گناهآلود دیگر نیز به آن افزوده شد. ولی از جهت دیگر هم حق با پدرم بود. ذائقه من بسوی کتب راهزنی و سپس انواع دیگر داستانها گرایش یافت. ولی این کتابی که برای اولین بار از آن منع شده بودم سالها و خیلی بیش از سایر کتابها در زندگیام دوام یافت. تنها به این خاطر کـه مـنع شده بود.
من هرگز از دوران علاقهام به کتب ترسناک متأسف نیستم. در واقع کشف دست کم یک نویسندهٔ خوب را مدیون کتابهای "جک شپرد" هستم. این نویسنده هریسن انزورث، بود که داسـتان وی را دربـارهٔ جـک شپرد در نخستین روزهای ورودم به مـدرسه شـبانهروزی در کـتابخانهٔ آنجا یافتم، و با عطش فراوان بسوی آن شتافتم. این کتاب را دوست داشتم و اولین اثری بود که از هریسن انزورث خواندم.
علاوه بر داسـتانهای جـنائی سـبک، داستانهای ماجرایی دیگری نیز خواندم. اندکی که بـزرگتر شـدم، رفته رفته دریافتم که کتب نوع اخیر بمراتب بهتر از کتب پلیسی نوشته شدهاند. نه تنها بیتحرکتر نبود، بلکه بـه مراتب هـیجانانگیزتر بـود. "زیر ردای قرمز" نوشتهٔ استانلی- وی من که در مدرسه برایمان خـوانده بودند از کلود دیووال برایم ارزشمندتر بود، و شرلوک هلمز هم با ارزشتر از سکستن بلیک بود و هم هیجانانگیزتر و راضیکنندهتر. هـلمز را بـیشتر بـاور میکردم: آدمهایی که با او برخورد میکردند به مراتب نزدیکتر به آدمهای واقـعی بـودند. بعدها مجلهٔ دلخواه من "کاپیتان"شروع به چاپ داستانهای دبستانی کرد که توسط نویسندهٔ جدیدی بـنام بـی.جـی.ودهاوس نوشته میشد و این داستانها بمراتب از ماجراهای"تام مری"، "هاری وارتن"، و "کـو"بـهتر بـود. هم خندهدارتر بود و هم مکان داستان به مدرسهٔ واقعی شبیهتر. بعدها وقتی از سرخک جـان بـدر بـردم، پدرم داستانهائی از جی کابس ۱ برایم خواند. من آنقدر خندیدم که چیزی نمانده بود از تخت بـزیر بـغلطم. از آنروز به بعد، هرچه از جی کابس بدستم میرسید میخواندم. یک روز، در مدرسه، یکی از پسـرهای بـزرگتر بـمن گفت"اگر از جی- کابس خوشت میآید، از دیکنز هم حتماً خوشت خواهد آمد."من زیـاد بـه این عقیده خوشبین نبودم، ولی تصمیم گرفتم یک بار امتحان کنم: و همان بود که ده جـلد از آثـار دیـکنز را یک ردیف خواندم.
در نخستین مدرسهام، نمایشنامههای شکسپیر را با معلمی که لحنش داستان را دلانگیزتر میساخت، خـواندیم. در نـخستین سفری که در سال ۱۹۰۷ همراه پدرم به لندن رفتم، دست از سرش برنداشتم تا ایـنکه رضـایت داد مـرا به دیدن "سر هربرت تری" در "تاجر ونیزی" ببرد. این نمایشنامه را ما همان وقتها خوانده بودیم. مدتی بـعد، وقـتی "کـمپانی بنسن "به "پلی مث" آمد، مدت یک هفته، پیوسته روزها نمایشنامه را میخواندم و شـبها بـرای دیدنش به تئاتر میرفتم. از آن پس، هر نمایشنامهای که توسط درامنویسان هم عصر شکسپیر نوشته شده و در دسترس بـود، بـه سراغش رفتم. (اعتراف میکنم که یکی از دلایل من برای دوست داشتن آنها ایـن بـود که این نمایشنامهها گاهی به اموری مـیپرداختند کـه دیـگران میپنداشتند من از آنها سردر نمیآورم. ولی ایـن دلیـل منحصر بفرد نبود. انواع مختلف خواندنی را خواندهام، همانطور که امروز هم میخوانم، فـقط بـه یک دلیل و نه بیش: چـون آنـها را دوست داشـتم.
اشـعاری نـیز بود که من از آنها خوشم مـیآمد: وقـتی میگویم خوشم میآمد، واقعاً خوشم میآمد. همان معلم انگلیسی که یادش مـیکردم بـرایمان شعر میخواند و تشویقمان میکرد که پیـش خودمان هم بخوانیم. در ایـن مـورد، به کلی سلیقه و ابتکار به خرج مـیداد. چـنان نبود که چیزها را بزور در حلقوم ما بچپاند، یا اینکه پا بزمین بکوبد که هـرچه او دوسـت دارد ما هم باید دوست داشـته بـاشیم. مـا را تشویق میکرد کـه دربـارهٔ شعرها بحث کنیم و بـگوییم آیـا از آنها خوشمان آمده یا خیر. من جوانتر از آن بودم که علیه شعر نوعی تـعصب داشـته باشم. معدودی از مردم چنین تعصبی دارنـد، بـه شرطی که کـسی آنـها را وادار نـکرده باشد که به زور و جـبر آنرا رها کنند، یا آنان را وادارند که قبل از آنکه خودشان بخواهند، شعرها را حفظ کنند، یـا اگـر نشنوند که پسرها و دخترهای بزرگتر مـیخندند و اظـهار مـیکنند کـه:" قمپز در میکند که از شـعر لذت مـیبرد". نمیدانم چرا کسی که از شعر لذت نمیبرد آنرا میخواند. گرچه هیچ یک از ما در فشار نیستیم تا مـجبور بـاشیم چـیزی را بخوانیم. ولی تعداد کثیری از مردم به شـعر دل نمیدهند وگـرنه از آن لذت خـواهند بـود. نـخستین بار که شعر سر راه من قرار گرفت، قاپیدمش. هنوز بچه بودم و از آن زمان تاکنون از آن لذت بردهام و درسها آموختهام.
داستانها، نمایشنامهها و اشعاری که آن خانم معلم به من مـعرفی کرد به اندازهٔ همان داستانهای پلیسی سبک بمن نشاط و لذت میداد. یعنی از خواندن و یا شنیدن آنها لذت میبردم و به سویشان جذب میشدم. آنها را به قصد کسب لذت میخواندم. در آن مدرسه، بخاطر فهم و شعور همین خانم معلم، دوسـت داشـتن کتب خوب، در میان بچهها فضلفروشی به شمار نمیرفت. ما فقط کتابی را خوب میدانستیم که آنرا دوست داشته باشیم. مثلاً ما نمیدانستیم که دیوید کاپرفیلد یک اثر کلاسیک انگلیسی است. مـا فـقط میدانستیم که یک روز خانم معلم یک نسخه از آنرا به کلاس آورد و از ما خواست تا قسمتهایی از آن را بلند بخوانیم؛ از جمله، رفتن دیوید به کلیسا در صبح یـکشنبه، و دیـدارش از قایق وارونه در "یارمث" که "پگـوتیس"در آن زندگی میکرد. این چیزها به ما نشاط میبخشید. ما را به خنده میانداخت. اینطور بود که فکر کردیم دیوید کاپرفیلد کتاب خوبی است، و از آن لذت بردیم. همانطور که از داسـتانهای دبـستانی پی.جی.ودهاوس در مـجله "کـاپیتان" لذت میبردیم.
بدون شک، این راه شروع کار است: خواندن آنچه به ما لذت میدهد و نخواندن آنچه به ما تحمیل شده است. زیرا بیم آن هست که بعدها نیز از چنین چیزی لذت نبریم. نخستین مـسأله، مـسأله سن است و مرحلهٔ رشد، (غرضم رشد فکری است نه رشد جسمی.) من و دوستانم کتب مربوط به "دیک ترپین" و "جک شپرد" را بدین سبب میخواندیم که در مرحلهای بودیم که ماجراهای خشن و خـونین تـمام آن چیزی بـود که میخواستیم. بعدها، وقتی از آن مرحله گذشتیم، دیگر این داستانها ما را راضی نمیکرد. از این مرحله گذشتیم همانطور کـه قبلاً هم از مرحلهٔ علاقه به داستانهای خرسهای عروسکی و داستان پریان گـذشته بـودیم. تقریباً همه در دورهای، داستانهای ماجرایی را دوست دارند و تقریباً هرکسی تمایلی به خونریزی در سرشتش هست. دلیلش داستانهای کارآگاهی و تـکاندهندهای است که برای بزرگسالان نوشته میشود.
ولی این داستانها نباید تنها قوت و خوراک روح ما بـاشد، مـگر ایـنکه، به دلایلی رشد ما متوقف شده باشد و در همان مرحله ابتدایی از سن عقلی مانده باشیم. طبعاً هـیچکس مایل نیست که همیشه با یک نوع غذا سر کند. این ایجاد یکنواختی مـیکند و ما طالب تغییریم.
ولی،- و هـمین جـا نقطهایست که مخالفان با این عقیده، یعنی تعداد زیادی از معلمان و آنانی که عقیدهای مخالف دارند قدم به میدان میگذارند- این معلمان خواهند گفت، همانطور که چند لحظه قبل خودت قبول کـردی، این حقیقت تلخ را باید پذیرفت که تعداد قابل توجهی از مردم هرگز از مرحلهٔ علاقه به خواندن داستانهای ترسناک و تکان دهندهٔ گانگستری فراتر نمیروند و قادر نیستند چیز دیگری بخوانند (البته هرگز بحال خـود رهـا شوند.)
یکی از همین مخالفان به من گفت:"تو تصور میکنی همه ذاتاً دارای ذوق سلیمند، و تا وقتی متوقفشان نکنی از یک نوع خواندنی بسوی نوعی بهتر پیش خواهند رفت. این درست نیست، زیرا تـعداد زیـادی از مردم هستند که هرگز در نخواهند یافت که خواندنی نوع دیگری هم هست. اینان فقط خواندنی مورد علاقهٔ خود را میشناسند و محکم به آن میچسبند. مگر اینکه، در یکی از مراحل رشدشان-و هرچه زودتـر بـهتر- کسی پسگردن آنها را بگیرد و مجبورشان کند کتاب خوب بخوانند."
بسیار خوب، این البته بسته به دیدی است که ما از آموزش و چگونگی آن داریم. من شخصاً با تمام وجودم با ایـن عـقیده مـخالفم که-در امور فرهنگی-ما ایـن حـق را داشـته باشیم که پسگردن شخصی را بگیریم و او را مجبور کنیم تا چیزی را که دوست ندارد بخواند. من معتقدم و در این اعتقاد استوارم که هیچ شـخص عـاقلی بـجز به قصد لذت کتاب نمیخواند. اگر افرادی میخواهند در مـرحلهٔ ابـتدایی کتاب خواندن باقی بمانند، بگذارید بمانند. من نمیدانم چرا انسان باید کتابی را که دوست دارد نخواند و آنچه را که دوست نـمیدارد بـخواند.
به عقیدهٔ من تنها کاری که یک معلم، صادقانه میتواند انجام دهـد اینست که کوشش کند به کودک نشان دهد که چگونه میتوان از خواندن بصورت گستردهتر، بیشتر لذت برد. مطلب اسـاسی در بـاب خـواندن کتابهای خوب و باارزش و واقعی اینست که زمانی انسان میتواند از آنها لذت بـبرد کـه لذتی بیشتر از کتب کم ارزشتر و سبکتر و غیرواقعیتر به او ببخشد. تنها علتی که مرا به خواندن یـک کـتاب -البـته در اوقات فراغت- وامیدارد اینست که انتظار دارم از آن لذت ببرم. اگر خوشم بیاید ادامهاش مـیدهم و اگـر خـستهام کند رهایش میکنم. هیچکس نمیتواند مرا وادارد که از آنچه دوست ندارم خوشم بیاید. خود مـن نـیز هـرگز و هرگز سعی نمیکنم دیگری را به دوست داشتن آنچه مورد پسندش نیست وادارم.
مترجم: عباس حری- نامه انجمن کتابداران ایران- شماره ۱۴