مارگیری اژدهای افسرده را، مرده پنداشت و در ریسمانهایش پیچید و آورد در بغداد تا دیگران را بفریبد؛ میگوید: انسانهایی که باید مارها حیران او شوند، حیران مار شدهاند.
آدمی کوهیست چون مفتون شودکوه اندر مار حیران چون شودخویشتن نشناخت مِسکین آدمیاز فزونی آمد و شد در کمیخویشتن را آدمی ارزان فروختبود اطلس خویش را بر دلقی دوختصد هزاران مار و کُه حیران اوستاو چرا حیران شده و مار دوست
در ای ...
آدمی کوهیست چون مفتون شود
مارگیری اژدهای افسرده را، مرده پنداشت و در ریسمانهایش پیچید و آورد در بغداد تا دیگران را بفریبد؛ میگوید: انسانهایی که باید مارها حیران او شوند، حیران مار شدهاند.
آدمی کوهیست چون مفتون شود
کوه اندر مار حیران چون شود
خویشتن نشناخت مِسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش را بر دلقی دوخت
صد هزاران مار و کُه حیران اوست
او چرا حیران شده و مار دوست
در این شعر هم، انسان به نوعی جایش را عوض کرده و حیران مار مانده، در واقع این خودش از خودبیگانگی است؛ خود بیگانگیای که امروز بیشتر دامنگیر انسانهاست،
انسانهایی که خود را با دیگران عوضی میگیرند و سراپا فریفته دیگران شدهاند و از خود خالی.
بگونۀی که با عقل دیگران میاندیشند، با چشم دیگران میبینند، با گوش دیگران میشنوند و با زبان دیگران حرف میزنند. مولانا خطاب به این گونه انسانها میسراید:
چشم داری تو، به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن