بندگانه گفتم ای سلطان گدای خود ببین گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر ز آنجا بر مدار بر در خلوت سرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشهء میخانهء ما جنت الماًوی بود در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر میکنی یابی سزای خویشتن نیک نیک اندیشه کن از خود سرای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت ...
نیک نیک اندیشه کن
بندگانه گفتم ای سلطان گدای خود ببین
گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر ز آنجا بر مدار
بر در خلوت سرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب
دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشهء میخانهء ما جنت الماًوی بود
در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر میکنی یابی سزای خویشتن
نیک نیک اندیشه کن از خود سرای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند
بیعد از این گر رهروی در پیش پای خود ببین
عاشقانه خوش درآ در بحر بی پایان ما
نعمت الله را بجوی و آشنای خود ببین
( شاه نعمت الله ولی" قطب العارفین " )